فرزین وفائی نژاد –  روایتگری برای خیلی ها مثل من همچون خورشید می مونه. آره! جای تعجب نداره.

خورشید همیشه در آتشِ خودش می سوزهِ ولی مردم به تفاسیر مختلف از اون یاد می کنن.پیری را دیدم که همیشه از زیبایی طلوع می گفت! ولی با حسرت…

عاشقی زمزمه می کرد؛ رنگ طلایی غروب، گوشه ای از درخشش موهای یارِه…ولی خورشید نه طلوع داشت، نه غروب؛ دقیقا مثل یک روایتگر، مثل یک خبرنگار، مثل من…

چند سال پیش که پا به عرصه روایتگری گذاشتم، خبری از گوشی هوشمند و اکسسوری ها نبود. خودت بودی و یه کوله پشتی که توش، دنیایی وسیله و لوازم جانبی رو باید از این طرف به اون طرف شهر، حمل می کردی.

همیشه دغدغه تموم شدن خودکار و کاغذ یا دلهره ی فیلم ۳۶تایی دوربین عکاسی و باطری واکمن رو داشتی…دقیقا مثل خورشید باید همیشه خوب می درخشیدی، حتی به قیمت؛ سوختن…

یواش یواش دنیای روایتگری عوض شد. بجای تلفن کارتی و سکه ای برای جور کردن خبر و رپورتاژ، کیوسک تلفن خودش آمد توی جیبت.واکمن و نوار کاست به فراموشی سپرده شد و جای اضطراب فیلم۲۴یا ۳۶تایی کوداک و دوربین کانن، دغدغه ات شده بود بِرَندِ گوشی و مُدلش…

تا اینکه یه روز تیتر زدیم؛ ” ویروس ووهان، در سرزمین سوهان” و دیگه دلم نخواست روایتگرِ زَجری که مردمانم می کشند،باشم.هیچگاه روایتگری برایم شغل نبودهِ، یه مسئولیت اجتماعیِ که مردم از من می خواستند تا صداشون باشم و دردشون رو به گوش مسئولین خواب زده برسونم.

پس الان وقتش هست و باید هرلحظه صدای سرفه های خسته و ناله های اونها رو به مدد تکنولوژی همراه یک روایتگر ضبط می کردم و با سرعت انتشار می دادم، تا خواب زدگان رو بیدار کنم.

باید خبرهای لحظه به لحظه جهان رو رصد می کردم و آخرین روایت ها را نقل قول.نیاز داشتم عکس های واضح و خوبی که روایتگر فاجعه این طاعون سیاه هست را در یک کادر ناب بگیرم و به سرعت انتشار بدم.

باید مردمی که از مرگ نمی ترسیدن را، از مرگ سخت می ترسوندم.باید از مرگِ کاسبی ها و کاسبانِ مرگ می گفتم، از تحریم و خود تحریمی، از چپاول و تقابل و از هر چیزی که مردم را آگاه تر می کرد.

حسِ رسالت داشتم و یادم رفته بود که باید #روایتگرباشم…حالا دیگه نیازی به کوله پشتی بزرگ و سنگینی نبود، بلکه کوله باری از دانش انباشته جهانیان، هرروز با خودم بعنوان بهترین همراه، حامی ام بود.

به سبک زندگی جدید کم کم عادت کردیم، ولی وقتی تیترِ اولِ خبرها؛ خودکشی کودکی بخاطر نداشتن تبلت شد، دیگه تکنولوژی برایم زیبا نبود. وقتی فاجعه بارتر شد که خرید یه گوشی ساده هوشمند که روش برنامه شاد نصب بشه، شد غمِ دنیا…

یاد خورشید افتادم؛ نه طلوع داره و نه غروب.فقط و فقط می سوزه تا روشن کنه. پس بجای دشنام به سیاهی، با خودم گفتم: شمعی بی افروز یا نوری در دل تاریکی باش و روایتگرباش.

روایتگران و خبرنگاران به راستی که چریکهای روشن گر عصر معاصرند که شجاعانه بر اصول حرفه ای خود پایبند مانده و مرکب قلمشان، سر سبزیست که در راه آزادی و آگاهی تقدیم نموده اند و بارها فریاد زده اند؛
ما گر ز سر می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم.